بگو که زیر درخت نشسته بود یک مرد
زدست کارهای تو بانو چه شکوه ها می کرد!
نداشت گناهی ، گناهش این دل بود
که لحظه ای زمحبت گرفت ،گاه از درد
بگو که داشت برای شما دعا می کرد
برای دختری از شهر بی تفاوتی ،یخ، سرد
بگو همیشه به من گفت لحظه ای بانو
بمان به خاطر این دل برای این ولگرد
هنوز بوی تو دارد ولی چه سود بانو جان
خودت بگو چه بگویم نگفته ای برگرد
و یک شبی که خدا خانه اش چراغانی است
خودت بگو چه به من داد آن خدا ، شب یا درد!
مرا نبرد به دریا به شهر ماهی ها
ولی به بارش وباران به اشک ونم آورد
¦¦
و یاد روزهای بهاری هنوز هم زیباست
برای ما دوقناری دوعاشق شبگرد