درشهر لنگرود کسی انتظار داشت چشمش به راه بود و دلی بیقرار داشت
فردا رسیده بود و نیامد ، دلش گرفت بغضش گرفته بود و دلش انفجار داشت
سوتی کشید وبعد قطاری گذشت و رفت اورا خیال برد که عشق قطار داشت
هرگز نگفته بود : نباید ببینمت اما نوشته بود : که قصد فرار داشت
گفتم : کجا؟نگفت ، ولی رفت و برنگشت کارش چه بود؟ وای نگفتم چه کار داشت
اورفته بود کجا؟ هیچ کس نگفت شاید هوای دیدن شهر و دیار داشت
رفت او ولی به خدا دوست دارمش یادش به خیر باد دلی زار زار داشت
یادش به خیرباد شهابی ، همین کلاس استاد فاضلی سخن از عشق و یار داشت
دیدم نگفت ولی لب مطلبش - او هرچه گفت خواند چقدر اعتبار داشت –
یک جمله گفت و رفت که یادم نمی رود - آن مرد پر هنر که دلی در بهار داشت-
: « جانم که عشق با همه رسواییش خوش است
با عاشقی که عشق تو دیوانه وار داشت »